هیچ وقت فکر نمیکردم در زندگی به نقطهای برسم که برای هر کاری، زمان اینقدر کم و کوتاه باشد؛ برای هماهنگ کردن کارهای اسبابکشی، خرید وسایل بستهبندی، جمع کردن و بستهبندی وسایل و هر کاری که قبل و بعد اسبابکشی آوار میشود روی سرت. همینطور هیچ وقت فکر نمیکردم ساعت سه بعد از نیمه شب، خسته و رنجور با ثمین برویم آش و حلیم بخوریم؛ چون هنوز آشپزخانه به راه نیست. ولی حالا شده و ما در میانهی یک ماراتن دو نفرهایم، برقکار و پرده فروش و... هم حکم آنهایی را دارند که در کنار مسیر مسابقه ایستادهاند و بطری آب را میدهند به دست دوندهی بینوا! که البته دویدن انتخاب خودش بوده!
_ چهارشنبهی هفتهی پیش بود. پس از رفت و آمدهای بسیار برای دیدن خانه، در فضایی پر از تنش و نا امیدی یا بهتر بگویم کم امیدی بالاخره چشم ما یک واحد آپارتمان را گرفت و تمام. یعنی حالا آن بلاتکلیفی ماههای قبل و به ویژه دو هفته اخیر را نداریم و اینور سال در خانهی جدید خواهیم بود. فقط به نظرم نکاتی هست که نوشتنش بد نیست؛ از جمله اینکه حیف از این همه انرژی نهان و غیر نهان که صرف استخراج، فرآوری و تولید مصالح ساختمانی میشود. کیفیت اجرا، سلیقهی طراحی و مشخصات فنی در ساختمانهای ما به شدت پایین است و این نمود یک جامعهی پر از مشکل است. نکتهی بعدی اینکه صداقت و اطلاعات صحیح و نظام ارزشگذاری در بازار مسکن وجود ندارد. مثلاً ما از یک واحد آپارتمان بازدید کردیم که در اطلاعات آگهی «کلید نخورده» درج شده بود و مشاور هم روی این موضوع تاکید داشت ولی داخل واحد مستاجری سکونت داشت! واحدهایی در ساختمانهایی دیدیم که اگر به ما میگفتند بلافصل در کنار بزرگراه قرار گرفتهاند وقتمان را برای بازدید تلف نمیکردیم. واحدهایی دیدیم که سن ساختمان به اشتباه عنوان میشد. و یک واحد آپارتمان دیدیم که پارکینگ نداشت ولی به ما اجازه میدادند در فضای مسقف پارکینگ، در قسمت غیر قابل پارک و پشت ماشین واحدهای دیگر ماشینمان را به شکل مزاحم پارک کنیم؛ در حالی که در آگـــــهی نوشته بود «با پارکینگ»! فعلاً همین، زیاده عرضی نیست.
_ حس میکنم اینجا کارکرد قبلی خودش را که اصلاً نمیدانم چه بود از دست داده و حالا یک جور دیگر به کارم میآید. سادهتر بخواهم بگویم الان که دلم گرفته بود و روی تخت از این پهلو به آن پهلو در تلاش و تقلای خوابیدن و رها شدن از حجم افکار ریز و درشت بودم یاد اینجا افتادم و به نظرم این یک کارکرد است برای اینجا، حتی اگر جدید هم نباشد!
_ باورم نمیشود که شوق سفر به گلپایگان برای پارسال بوده و ما امسال توانستهایم برویم و چرخی در این باغشهر رنگارنگ بزنیم. این را به خاطر پست قبل میگویم که در اینباره نوشتهام. حرفم به گذر زمان است و این همه فاصله بین یک تصمیم تا عمل! بگذریم؛ از این سفر عکسهایی در گنجه میگذارم.
_ این روزها دغدغهی خانه از بزرگترین مشغلههای ذهنیام شده. اینکه خانهی بعدیمان در کدام خیابان و محله خواهد بود، مدام برایم سوال است. یعنی موضوع در این حد باز و بدون چهارچوب است. حتی نمیدانیم کی باید اینجا را تخلیه کنیم و اسبابهایمان را کی باید جمع کنیم! اینور سال یا آنور سال!؟
_ پارسال همین روزها در راه برگشت از سفر اصفهان به شوق دیدن و گشتن گل و گلخانهها، فرمان ماشین را به سوی محلات چرخاندم و بعد از چرخ زدن در چند گلخانه، یک افوربیای اینجنس زیبای نسبتاً بزرگ چشمم را گرفت. طوری زیبا و خوشفرم و بدون ضعف بود که وقتی از فروشنده قیمتش را پرسیدم؛ فروشنده به جای گفتن قیمت آن، مدام نمونههای دیگر را نشان میداد و حدود قیمت نمونههای مشابه را میگفت. بعد از چند بار تاکید و اصرارم روی آن، شروع کرد به تخفیف روی همان نمونههای دیگر، القصه، بااینکه مشخص بود فروشنده یا صاحب گلخانه برای فروشش تمایلی ندارد؛ بالاخره با قیمتی بالاتر نسبت به بازار محلات خریدمش، چون چشمم را گرفته بود و قبلا هیچ جای دیگر نمونهای اینقدر همهچی تمام ندیده بودم. اینها را نوشتم که بگویم الان حدود یک هفته است متوجه شدهام مریض شده و امروز دیگر امیدی به بهبودیاش نیست. سرعت تغییراتش اینقدر زیاد بود که حتی به ذهنم نرسید از قسمتهای بالاترش قلمه بگیرم.
_ پاییز از راه رسید و من سرخوشم؛ سرخوش از رویای قدم زدن با ثمین در کوچه پسکوچههای طلایی خوانسار و دیدن منظرهی پاییزی شهر گلپایگان از دل جاده. سرخوش از تصویر روزهایی که باران میبارد و تو مشغول روزمرگیهایت هستی. نمیتوانی با تماشای منظرهی بارانی شهر از پنجرهی خانه یا محل کارت آرام گیری. دلت غنج میرود برای باران که در مناعت طبعش خلاف نیست و میبارد و میرویی…
_ وقتی به روزهای نهچندان دور این سالها نگاه میکنم؛ آنچه بر ما گذشت، انگار خبر روزنامه باشد، یا زیر نویس تیوی. در طول این سالها چهها که از سرمان نگذشت!؟ چه کسی میتوانست حدس بزند که آقای روزگار برای هر کدام از ما چه سهمی کنار گذاشته بود؟ برای یکی مهاجرت، برای یکی مرگ ناگهانی، برای یکی جدایی، یکی دیگر ازدواج مجدد و… خبر خوش هم البته بود؛ تولد، ازدواج، رونق کسب و کار، خانه خریدن، قبولی ارشد و دکترا و این چیزها…
_ چند روز پیش فرصتی شد تا به رسم سفرهای آفرود یکروزه که خیلی وقت بود قسمت نشده بود، بزنیم به دل جادههایی که پر است از تردید؛ تردید اینکه پیچ بعدی راه باز است؟ و پر از حدس و گمان؛ گمان اینکه، با دیدن رد لاستیک خودوریی به خودمان بگوییم «خوبه، قبل از ما یکی از اینجا رد شده؛ پس راه بازه» وحدس اینکه بعد از این پیچ شاید چشمهای باشد…
مسیر اینطوری بود که از تهران، هشتگرد، فشند، طالقان، شهراسر، اَسفاران، یَرَک، فیشان، معلم کلایه، رجایی دشت و رشتقون گذشتیم و بعد از طریق بزرگراه قزوین-تهران برگشتیم. البته مسیر را خلاصه گفتم تا فقط خط سیر مشخص باشد.
همهی اینها را نوشتم تا بگوییم برای من مناظر شگفتانگیز منطقهی رودبار الموت که در این سفر از فیشان تا رشتقون را شامل میشود بیبدیل است و دوست دارم هر فصلش راببینم.
_ عکس فرستاده. یعنی همانطور گه گفته بودم رفتیم و تابلوی نقاشی را آوردیم. توی عکس پشت سرش سقف ماشین رنگ عجیبی دارد. نارنجی؟! شاید مثل رنگ این ماژیکهای هایلایت استدلر. اما خورشید چقدر باید لیز خورده باشد پایین که نورش برسد به زیر سقف ماشین؟
پرسیدم سقف ماشین چرا قرمزه؟ نور خورشیده؟ نوشت بله. نوشتم از اون نوراس که بستگی داره کجا و پیش کی باشی؛ هم میشه بینهایت مسرورش باشی هم بینهایت در اعماق چاه غمش...
_ ظهر رفته بودم کسری پارچه مبل را بدهم به آقای رویه کوب. بعد از حدوداً دو ماه مبلها را در وضعیتی کاملتر میدیدم. خب در این مواقع چه چیزی مهمتر از گرفتن چند عکس؟ بیدرنگ عکسها را برایش فرستادم و نوشتم چه زیبا شده! مبارک است. اما خبر نداشتم درجهی اشباع رنگ پارچه روی کار، نسبت به چیزی که فکر میکردیم قرار است باشد داستان میشود!
مثل هر هزار بار پیشین در دلم غوغایی است. بهترش میشود آشوب. نمیدانم چه سرّی است که شب قبل سفر این طور بیقرار، سیر و سرکهای میشوم.
فردا که نه، امروز قرار است با آقای دایی و پسر دگر آقای دایی برویم طارم گردی. یادم نیست آخرین سفری که با دایی رفتم کی و کدام بوده. احتمالا همان سفر دو سه سال پیش ارسباران بوده؛ از بهترین سفرهایی که داشتم.
آن قدر اینجا ننوشتهام که اسلوب پستها یادم نیست. حالا اصلاً این مهم نیست. دلم برای تکتک دوستان حلقه وبلاگی تنگ شده.
جای همه خالی. دارم یک چهارپایهی دوستداشتی برای خودم به جای صندلی چرخدار خستهی اتاقم مدل میکنم تا اگر وقت شد یرای خودم بسازمش. پیج رادیو هم بازه و گوینده از «ه. ا. سایه» و ویژگیهای شعرش حرف میزنه. قبلترش هم یه مشت بادوم زمینی تازه زدم.
روزی که میخواستم ترخیص شوم روز اول هفته بود و روز اول هفته یعنی صبجگاه مشترک. رسم این است که سربازها هفتهی آخر خدمت از هفت دولت آزادند. یعنی مثلاً از رژه در صبحگاه معافند. دست کم این در یگان ما قانون شده بود. اما روزی که من بعد از مرخصی پایاندورهام تنها برای تسویه حساب برگشته بودم پادگان، فرمانده مجبورم کرد در صبحگاه شرکت کنم و اتفاقاً رژه هم بروم. من خودم با این دستور راحت کنار آمدم. اما برای دیگر سربازها_انگار که این یک تنبیه باشد برای من_ بسیار عجیب بود.
صبحگاه در پادگان یک چیزی شبیه همان صبحگاه مدرسه است. فقط جدیتر و مفصلتر. آخرش هم تمام نیروها از جلوی جایگاه که فرماندهی میدان روی آن ایستاده رژه میروند.
«یگان به یگان، هر یگان به مصافت یک نماینده، درجــــــــا قـــــــدم رو» این دستور رژه بود. سربازها در دستههای یگانی باید از جلوی جایگاه عبور میکردند. نمایندهی هر یگان هم سربازی بود که یا ارشد بود یا خوش قد و بالا بود یا کسی بود که از همه بهتر رژه میرفت. البته اصولاً همهی اینها در انتخاب نمایندهی یگان ملاک بود. چون تک و تنها چند گام پیشتر از همه رژه میرفت و انگار که کیفیت رژهی یگان ریز پوتینهای او باشد. اما نمایندهی یگان تنها یک عنوان دهان پر کن بود و بیشتر مواقع نمایندهها اگر به اختیار خودشان بود به خاطر دشواری مسئولیت دو سه ماه مانده به پایان خدمت به بهانههای مختلف مثل میدان دادن به نمایندهی تازه نفس برای کسب تجربه، خودشان در صفهای اصلی رژه قرار میگرفتند. اما روزی که من میخواستم ترخیص شوم فرمانده اصرار داشت که باز من نمایندهی یگان باشم.
شصت از همه جا بیخبرم انگار چیزی فهمیده بود. به نظر خودم از دو حال خارج نبود. یا فرماندهام میخواست چیزی را به کسی ثابت کند و یا قرار بود روز آخر حالم گرفته شود. القصه؛ رژه را که رفتیم فرماندهی میدان شروع کرد: «سربازای عزیز! امروز سربازی میون شما بود که روز آخر خدمتش بود. میخوام از ایشون به خاطر تمام کمکهایی که به ما کردن تشکر کنم و آرزو میکنم هر جا هست تنش سالم باشه و مثل اینجا برای جامعه مفید باشه. سرباز فلانی از اون سربازاست که هر ده پونزده سال یکبار گیر ما میان. برای سلامتیش یک صلوات بفرسیتد...»
تقدیر شده بودم. تازه فهمیدم تمام اصرار و اجبار فرماندهام به خاطر این بوده که خودش هم مجبور بوده.
پینوشت
_ اتفاق خوشایندی بود که پیامدهای خوشایندتری داشت. اما اصل مطلب همین بود.
_ این را نوشتم که فراموشش نکنم. یعنی تا این حد فراموشکارم. هر چند چیزهایی هم هست که اگر ننویسم یا حتی اگر بخواهم، فراموش نمیکنم. یعنی فراموش شدنی نیستند.
_ دروغ چرا؟ دیشب که از خانهی عمو اینا برگشتیم تا حالا از خانه خارج نشدم. یا خواب بودم یا پای تیوی و شبکهی مستند یا همدم وایوز. ظهر هم هر کاری کردم دلم راضی نشد با آلفا بزنم بیرون. آن هم وقتی یک سال تمام برای امروزش کادر بسته بودم. اما نشد. نتوانستم بروم.
_ امروز من از آن روزهاست که باید سکوت کنم و دلم به حال خودم بسوزد. از آن شبها که باید سرم را در بالشتم فرو کنم و بغضم را فرو بخورم. یاد روزهایی میافتم که خودم بودم و هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم اینطور بشود.
_ همهی اینها یک طرف، اینکه من کجای دنیا ایستادهام یک طرف. منظورم این است که اگر منصف باشم باید شب و روز، روز و شب فقط شکر کنم. همیشه ته چاه باید اول از همه خوشجال باشیم که خدا هست. وقتی به پدر و مادرم، خانوادهام و معلمها و دوستانم، وقتی به آسمان و به درخت گردوی تو حیاط، جادههایی که پیمودهام یا هرچیزی که ربطی به من دارد فکر میکنم زبان بند میآید. بغض میکنم اما خوشحال میشوم.
_الان دارم مستند خانه را از تیوی میبینم. پیشتر هم دیده بودمش. پروژهی بزرگیاست. یکی از بهترین فیلمهایی است که دیدهام. از تصویرش که بگذریم موسیقی بکری دارد. آنقدر بکر که بتواند اشکت را دربیاورد.
_ فن وایوز چنان میچرخد که وقتی توی سالن جلوی تیوی نشستهام صدایش شنیده میشود.
_ آوردهاند سر خیابانمان چراغ چشمکزن راهنمایی کاشتهاند. همیشه دلم میخواست نیمه شبها وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم یک چراغ راهنمایی چشمک بزند و من درش محو شوم. مخصوصاً پاییز و زمستان.
_ آدمهای دور و بر برای تعطیلات پیش رو برنامهی شمال و ویلا و این حرفها دارند. من دلم کوره راهی میخواهد برسد به معدنی متروک. شبیه آنجا که دکتر عالم رفت و گم شد.
_ کاش میشد یکی از همین روزها محمود و عباس و مجتبی و رحیم و پوریا و حسام و پیمان را با هم ببینم. بی هیچ برنامه و قراری!
پشت ابرهای نقرهای، قرص سه تکهی ماه
جادهی گرم کویری
صدای صالحاعلا توی پیام
یاد بازی استاد محمد تو در چشم باد
بابا پشت رول و من کنارش
حس رسیدن به خونه
_ شاید گاهی زیادی و بیهوده صبور بودهام. مثل تمام هشت سالی که گذشت. هشت سالی که انگار کابوسی بود بیپایان. بگذریم. اصولاً صبر کردن برای بدست آوردن آینده کار ساز است و نه گذشته. این را اگر بیهوده امیدوار نباشی باید قبول کنی. حالا هم بیخیال هر آنچه نوشتم و گذشت. به نظرم حرفها خودشان به تنهایی مهم نیستند. مهم نیست من چه گفتم و نوشتم. مهم نتیجهای است که از حرف زدن بدست میآید. چیزی که من در پس حرفهایم به آن رسیدم را نمیتوان در یک بند یا یک پست حتی شرح داد. باز هم بگذریم. صبری که دربارهاش نوشتم، صبر در بازیابی بایگانی اینجا بود که خوب بیشتر از این فکر نمیکنم منطقی باشد. گویا تلاشهای جناب شیرازی بینتیجه مانده. پس باز شروع میکنم. شاید البته با کمی تغییر.
_ نزدیک سه هفته است که در یک دفتر طراحی مشغول شدهام. البته تجربه و مسئولیت تازهای نیست. شاید بهتر باشد بگویم تنها مستقر شدهام. یک شکل از همکاری و نه استخدام.