هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

_ پاییز از راه رسید و من سرخوشم؛ سرخوش از رویای قدم زدن با ثمین در کوچه پس‌کوچه‌های طلایی خوانسار و دیدن منظره‌ی پاییزی شهر گلپایگان از دل جاده. سرخوش از تصویر روز‌هایی که باران می‌بارد و تو مشغول روزمرگی‌هایت هستی. نمی‌توانی با تماشای منظره‌ی بارانی شهر از پنجره‌ی خانه یا محل کارت آرام گیری. دلت غنج می‌رود برای باران که در مناعت طبعش خلاف نیست و می‌بارد و می‌رویی…

_ وقتی به روز‌های نه‌چندان دور این سال‌ها نگاه می‌کنم؛ آنچه بر ما گذشت، انگار خبر روزنامه باشد، یا زیر نویس تی‌وی. در طول این سال‌ها چه‌ها که از سرمان نگذشت!؟ چه کسی می‌توانست حدس بزند که آقای روزگار برای هر کدام از ما چه سهمی کنار گذاشته بود؟ برای یکی مهاجرت، برای یکی مرگ‌ ناگهانی، برای یکی جدایی، یکی دیگر ازدواج مجدد و… خبر خوش هم البته بود؛ تولد، ازدواج، رونق کسب و کار، خانه خریدن، قبولی ارشد و دکترا و این چیز‌ها…

_ چند روز پیش فرصتی شد تا به رسم سفر‌های آفرود یک‌روزه که خیلی وقت بود قسمت نشده بود، بزنیم به دل جا‌ده‌هایی که پر است از تردید؛ تردید اینکه پیچ بعدی راه باز است؟ و پر از حدس و گمان؛ گمان اینکه، با دیدن رد لاستیک خودوریی به خودمان بگوییم «خوبه، قبل از ما یکی از این‌جا رد شده؛ پس راه بازه» وحدس اینکه بعد از این پیچ شاید چشمه‌ای باشد…

مسیر اینطوری بود که از تهران، هشتگرد، فشند، طالقان، شهراسر، اَسفاران، یَرَک، فیشان، معلم کلایه، رجایی دشت و رشتقون گذشتیم و بعد از طریق بزرگراه قزوین-تهران برگشتیم. البته مسیر را خلاصه گفتم تا فقط خط سیر مشخص باشد.

همه‌ی این‌ها را نوشتم تا بگوییم برای من مناظر شگفت‌انگیز منطقه‌ی رودبار الموت که در این سفر از فیشان تا رشتقون را شامل می‌شود بی‌بدیل است و دوست دارم هر فصلش راببینم.


برچسب‌ها: پاییز, سفر, سرگذشت, آفرود

دوشنبه ۳ مهر ۱۴۰۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]



نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...» دل‌گرفتگی افوربیایی» نقاش؛ پاییز خیال‌انگیز»